سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد سه سالگی- پارت اول

الهی همیشه خدای مهربونم حافظت باشه خامه عسلی مامان که سه ساله شدی. به قول خودت میدونی چقدر دوست دارم؟ میدونی چقدر عاشقتم؟ تو تمام دین و دنیای من سورنا. لحظه لحظه های زندگیم به عشق تو سپری میشه و فقط خدا میدونه که با دل من چه میکنی. هر روز که به خدا میسپارمت حسابی شکرش میکنم که تو رو به من هدیه داده. رسیدیم به تولد سه سالگی با تغییر تم تولد و کلی کار. این یکی دو هفته ای که گذشت خریدهایی که برای تم تولدت نیاز داشتم رو انجام دادم و بعضی چیزها رو هم که تو نظرم بود آماده کرده بودم ولی همیشه یه طرح اولیه تو ذهنم دارم و تازه اصل کارم وقتی شروع میشه که وسایل رو میچینم و تازه باید ببینم چی کار کنم. چهارشنبه فرصت خیلی خوبی بود ...
30 خرداد 1399

مادرانه* خانواده

دیشب به بابا مسعود گفتم عموینا رو برای تولد دعوت کرده یانه، بابا هم گفت بله. منم خواهش کردم دوباره زنگ بزنه و جلو من بگه تا خیالم راحت بشه بعدم با عمه اینا چک کنه که برنامه سفرشون چی شد؟ آخه هفته پیش که بابا با عمه حرف میزد گفته بود برای پنجشنبه 29 خرداد برنامه نذارن و عمه گفت قراره برن سفر. از اونجایی که مامان و بابا هم خیلی وقت کمی دارن این روز به خاطر تعطیلی قبلش بهترین زمان برای برگزاری تولدت بود چون مامان ساناز با تغییر استاندارد 45001 کلی کار برای ممیزی امسال داره و احتمالا با شروع ماه تیر پنجشنبه ها رو هم باید بیام سرکار. بابا مسعودم که حسابی سرش شلوغه تا میرسه خونه ساعت 8 شبه و پنجشنبه هارو هم که میره مشاوره بنابراین وقتی...
26 خرداد 1399

لمکده

روز به روز این آقا پسر ما شکوفاتر میشه.  دیشب که از خونه خاله برگشتیم افتادم به جون خون که کاری نمونه چون واقعا اگر خونمون جمعه ها جمع و جور نشه تو هفته هم وقت نمیکنم و این داستان میره تا هفته بعد و اوضاع حسابی از کنترل خارج میشه. تازه حالو مرتب کرده بودم که از اتاق خواب اومدی بیرون و گفتی مامان میخوام پیش تو باشم بعدم سریع بالشتکهای روی مبل انداختی پایین و کسنهارو هم جابه جا کردی و یکی گذاشتی زیر سرت و اون یکی هم تنظیم کردی برای زیر پات. هم خندم گرفته بود هم برام جالب بود که به فکر راحتی خودت هستی و شرایط رو برای آرامشت مهیا میکنی. الهی همیشه شادباشی گل پسرم و آرامش مهمان همیشگی روزها و لحظه هات باشه.   ...
24 خرداد 1399

عکاسی فضای باز

از وقتی به دنیا اومدی سعی کردم برای هر سالت تعدادی عکس آتلیهای داشته باشی. سال اول بیشتر عکس تکی ازت میگرفتیم اما اسفند سال پیش با لباسایی که ست کرده بودم و چند ماهی درگیر بودم تا برای هرسه تامون تناسب رنگ رعایت بشه رفتیم عکاسی و چندتا عکس خیلی خوشگل گرفتیم. از وقتی خونه رو جابه جا کرده بودیم و از شر اون علمک گاز وسط دیوار خونه راحت شده بودیم شروع کردم دوتا قاب عکس درست کردم و آبان پارسال که آماده شدن با عکسای ستی که داشتیم زدمشون به دیوار خونه. عزیز فریده تا اومد خونمون و قاب عکس ها رو دید گفت وای مامان خیلی خوشگلن هم قاب ها و هم عکساتون، چون عزیز تکه های قاب ها رو وقتی رنگ میکردم دیده بود و وقتی نتیجش رفته بود روی دیوار خیلی ...
23 خرداد 1399

هفتمین سالگرد ازدواج

دیشب هفتمین سالگرد ازدواج من و بابا بود. مامانی مریم و بابایی از جمعه شب اومدن خونه ما که دوهفته ای پیش شما بمونن تا غزل خانوم بتونه امتحاناتشو که به خاطر کرونا کرونا غیرحضوری و آنلاین هست با آرامش بیشتری سپری کنه. شنبه 17 خرداد سالگرد ازدواجمون بود بابا مسعود بایک سبد گل زیبا در خونه رو بازکرد و سالگرد ازدواجمون تبریک گفت. مامانی و بابایی هم به هردومون تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی کردن. بابا مسعود یک عطر برای مامان ساناز خریده بود و یک هدیه خیلی زیبا. مامان سانازم یک عطر برای بابا هدیه خریده بود و یک هدیه خاص برای روز ازدواجمون که هنوز آماده نشده و به دستم نرسیده ولی یک هدیه ماندگار برای یادآوری همیشه عشقمون و این روزه عزیز. ...
18 خرداد 1399

دندون درد

یعنی تازه میفهمم وقتی میگن پدر و مادر حاضرن بمیرن ولی بچشون تب نکنه یعنی چی؟ سه شنبه با آقای ناصری اومدم دنبالت، وقتی نشستیم تو ماشین گفتم فرشته برات چی آورده بود امروز؟ گفتی: تیت(کیک) ولی دندوم درد می ترد(می کرد) نتونستم دهنمو باز تنم(کنم) بخورمش. بعدم که رسیدیم خونه چیزی نخوردی. چندبارم که بوست کردم گفتی دندونم درد میکنه منو ببر دندونپزشکی. اولش فک کردم چون این چند وقت خاله زیاد از دندونپزشکی حرف زده اینارو میگی. شب موقع شام خوردن هم غذا رو می ذاشتی یه سمت دهنت و کج کج می جویدی بعدم گفتی دندونم درد میکنه و دیگه نخوردی، چهارشنبه صبح هر کاری کردم صبحانه نخوردی، سرناهارم تا قاشق می آوردم سمتت گریه میکردی بابا هم میگفت گرسنه ا...
16 خرداد 1399

دلگرمی مامان ساناز

خوب...  دوباره مامان ساناز کلی کار برای خودش تراشید. تو بهمن سال پیش تمام کارهای تولدتو انجام داده بودم، که نزدیک تولدت با حجم کاری که تو شرکت دارم خیلی اذیت نشم اما وقتی دیم لباسای خوشگل عیدتو نشد بپوشی و دیگه هم اندازت نمیشن تصمیم گرفتم تم تولدتو عوض کنم. البته اینم بگم لباسی که برای تولدت هم برات خریده بودم یک کم بزرگ بود و امید داشتم که تا تولدت اندازت بشه که نشد، خلاصه همه این داستا سبب شد تا برم دنبال یک تم جدید و سازگار با رنگ لباس عیدت. اما خوب این کار خیلیم برای مامان ساناز سخت نیست چون همه کارا رو خودش انجام میده و نیاز به کمک و ایده کسی نداره و با چندروزی فکر و کشیدن طرح نهایی ان شالله تا هفته بعد همه کا...
15 خرداد 1399

روزانه های ما

هروقت که بغلت میکنم شبا که روتو میکشم خیره مشم تو قدوقامتت و بعد از خودم میپرسم کی انقدر شدی؟ سورنا من عاشقتم، تو این دنیا هیچ چیز و هیچ کس به اندازه تو برام لذت بخش نیست و آرومم نمیکنه، جنس دوست داشتن تو با همه فرق میکنه. وقتی صدام میکنی مامان قشنگم، مامان نازنینم دلم قنج میره. تو شیرین ترین حس دنیای منی. این روزا برای هرکاری که میخوای برات انجام بدیم یه اشاشه هست میذاری اول جمله مامان اشاشه هست کمرمو بخارونی؟ از وقتی ممه به کلی قطع شده تا گریه میکنی خودت میای میگی ممه بدم بخورم ساکت شم، اخه شب زلزله که ترسیده بودی و گریه میکردی ممه دادم بهت که آروم شی از اون شب یاد گرفتی. هرکاری برات انجام میدیم میگی ممدونم. به خاله گفت...
6 خرداد 1399
1